در جبهه یک شرایطی پیش می آمد که بچه ها بی حوصله می شدند مثل عدم موفقیت در عملیات ، شهدا و مجروحین زیاد و ... در میان بیشتر از همه برای حفظ روحیه ی نیروها ، فرمانده هان احساس مسئولیت می کردند در این خاطره حاج همت خودش شخصا ً برای شاد کردن بچه ها اقدام کرده...
بچه ها کسل بودند و بی حوصله. حاجی سر در گوش یکی برده بود و زیر چشمی بقیه را می پایید. انگار شیطنتش گل کرده بود. عراقی آمد تو و حاجی پشت سرش. بچه ها دویدند دور آن ها.حاجی عراقی را سپرد به بچه ها و خودش رفت کنار. آنها هم انگار دلشان می خواست عقده هاشان را سر یک نفر خالی کنند، ریختند سر عراقی و شروع کردند به مشت و لگد زدن به او. حاجی هم هیچی نمی گفت. فقط نگاه می کرد. یکی رفت تفنگش را آورد و گذاشت کنار سر عراقی. عراقی رنگش پرید و زبان باز کرد که:" بابا، نکشید! من از خودتونم." و شروع کرد تند تند، لباس هایی را که کش رفته بود کندن و غر زدن که: " حاجی جون، تو هم با این نقشه هات. نزدیک بود ما رو به کشتن بدی. حالا شبیه عراقی هاییم دلیل نمی شه که..." بچه ها می خندیدند. حاجی هم می خندید.
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |